هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

آب رفته به جوی باز نمی گرده...

من می دونم که احتمالا اگه راه درست رو پیدا کنم خیلی از مشکلات حل میشه. اما عشقی که در دلم بود دود شده و رفته هوا، و دیگه بر نمی گرده. بهش که نگاه می کنم حرفای بدش توی ذهنم می چرخه...


 اما نه. من خدایی دارم که کارش الفت دادن بین دلهاست:

  • وَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ ۚ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا مَا أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ
اگه بخواد می تونه. شک ندارم می تونه محبتی بیشتر از قبل حتی! در دل ما قرار بده. 

اما سوال اینه که من باید چی کار کنم؟ شاید تقوا راهگشا باشه... و اون هدایت درونی که در پی تقوا در درون ادما ایجاد میشه.


الهی به امید تو.

هشدار من به تازه عروس ها؛ یا چطور با همسر خود رفتار کنیم!

قبل و اوایل ازدواج همیشه عاشق این زوج هایی بودم که با هم در اوج تفاهم هستم. از این که در همه چیز زندگی با هم شریک هستن و انگار یه حریمی اطرافشون هست که مانع نزدیک شدن خیلی از مشکلات میشه واقعا لذت می بردم. برای همین هم بنای خودم رو بر این گذاشتم که همچین رویه ای در پیش بگیرم... . از نظر مالی توقع خاصی نداشتم. هر وقت همسر کاری انجام می داد چندین بار تشکر می کردم. تلاش می کردم بحث و دلخوری پیش نیاد. اگه از طرف خانواده همسر مساله ای پیش میومد ندیده می گرفتم و اگر از طرف خانواده من چیزی بود - حتی در حد یه بدقولی چند دقیقه ای - چندین بار عذر خواهی می کردم. تولد و مناسبت های مربوط به همسر رو به بهترین شکل و با کادوهایی که وقت زیادی براش می ذاشتم برگزار می کردم. کمترین هزینه رو برای خودم می کردم اما اونو در خریدهای سنگین برای خودش تشویق می کردم. سعی می کردم (شاید ناخودآگاه) ظاهرم متناسب با سلیقه اون باشه. اگه توی خونه چیزی رو خراب می کرد ابدا به روش نمی اوردم. خلاصه که تلاش می کردم آب توی دل همسر تکون نخوره! همه چی عالی بود. از نظر همه اطرافیان ما الگوی خوشبختی بودیم و من اینو دوست داشتم.

اما بعد از زایمان و بیماری من، وقتی نیاز شدیدی به حمایت همه جانبه همسر نیاز داشتم و اون بدرفتاری کرد، ناگهان به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل! همه این کارای من شکل وظیفه به خودش گرفته، و همه تندی های اون انگار طبیعیه!  اول بی نهایت ناراحت شدم و دائم فکر می کردم چرا یهو اینجوری شد. اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم خیلی از این رفتارا از اول بوده، اما علاقه ام به زندگیم و همسر چشمم رو کور کرده بوده! و تغییراتی هم اگر بوده طی این 4 سال اینقدر تدریجی بوده که به چشمم نیومده.

الان یادم میاد: هیچ سالی همسر اقدام خاص و غافلگیر کننده ای برای تولد من انجام نداده. اغلب اوقات در مورد ظاهرش کامنت های منو نپذیرفته. تقریبا همیشه کادوهاش به مراتب ساده تر، و ارزون تر از چیزی بوده که من برای اون گرفتم. هیچ وقت بابت بدرفتاری دیگران از من عذرخواهی نکرده، و حتی اگه من تذکر دادم هم خودش رو تبرئه کرده. توی بیماری و بارداریم همکاری خاصی نکرده. گاهی که خواستم چیز گرونی بخرم مستقیم یا غیر مستقیم به روم اورده. کار خونه رو تقریبا به عهده من گذاشته و معمولا تشکر خاصی از من نمی کنه بابتش. و خیلی موارد دیگه...

در واقع توی زندگی ما انگار جای زن و مرد عوض شده و این افتضاحه!


حالا می فهمم رفتار زنانه و سیاست زنانه یعنی چی. حالا می فهمم که این من بودم که این آدم رو اینجوری تربیت کردم که به خودش اجازه بده به حقوق من احترام نذاره. خیلی بده، اما فکر می کنم باید یه مدت سخت بگیرم. می خوام زن محکمی باشم. می دونم که زمان می بره تا منو با این شکل جدید بپذیره، اما این منم! زنی که اراده کرده زن باشه! 


این مدت می خوام یه سری خرید کنم. باید یاد بگیره که شرایط مالی ما فرق کرده و دیگه نیازی نیست که من برای کوچکترین هزینه ای نگران باشم. و این که اگه کم و کسری هست دیگه باید یه تکونی به خودش بده و بیشتر کار کنهو

می خوام امسال تولدش رو ساده برگزار کنم. فقط یک کادوی ساده. همین.

می خوام توی خونه حسابی شیک بگردم تا کمی این حالت خودمونی زیادی که ایجاد شده از بین بره، و یادش بیاد که من همسرش هستم نه دوستش.

می خوام حساب کتابای مالی ام رو کمی سر و سامون بدم. 

می خوام روابطم رو با تشخیص خودم مدیریت کنم و اجازه ندم کسی به حریمم وارد بشه.

می خوام کم کم گاهی ازش ماشین رو بگیرم، باید بدونه این ماشین رو من خریدم و اگرچه حتی یکبار هم به روش نیاوردم اما دارم لطف می کنم بهش که همیشه زیر پاشه.

حتی می خوام کمی کنار بکشم، سکوت کنم و فاصله بگیرم تا این بار اونی که پا پیش می ذاره اون باشه.

می خوام وقتی خسته است ازش نخوام استراحت کنه و خودم کار ها رو انجام بدم. اگر هردو به یک اندازه تلاش کردیم مطمئنا من با یک جثه و انرژی زنانه، خسته تر از اون هستم و نیاز به استراحت بیشتری دارم...



پ.ن. من مطمئن نیستم، اما بعید می دونم این رفتارا رو همسر عمدی درپیش گرفته باشه. به نظرم بیشتر بازتابی هستن از رفتار اشتباه خودم. 

پ.ن.2. من فکر نمی کنم این رفتارها با اینکه من بخوام خداپسندانه رفتار کنم در تعارض باشه. تازه همسو هم هست: خدا از من می خواد زن باشم، با همه نیاز های زنانه، لطیف و شکننده. و اون باید مرد باشه، محکم و حمایتگر.

شکست

مدتی بود با خودم فکر می کردم من نعمت های خیلی زیادی دارم. پدر و مادر و برادر خوب و مومن، بی نیازی مالی، چهره ای معمولی و قابل قبول، تحصیلات، و ... . بعد با خودم می گفتم اگه قرار باشه خدا به همه بنده هاش به یک اندازه نعمت بده، پس من احتمالا باید به زودی یه اتفاق خیلی ناجوری برام بیفته!!!

اما الان که فکرشو می کنم می بینم در مقابل همه این نعمت ها خئا من رو در معرض یک امتحان خیییلییی سخت هم قرار داده. من رو با این همه شور و احساس و هیجان، در مقابل مردی قرار داده که عجیب ساکت و سرده و انگار این از مرگ هم برای من بدتره. و در کنار همه اینها تازه ازم انتظار داره با این مرد خوب باشم و بهش آرامش بدم! 

بی نهایت سخته برام!

هر بار با انرژی شروع می کنم به صحبت و اون حتی سرش رو تکون نمیده...

هر بار به خودش زخمت نمیده کمی محبت در کلامش باشه...

هر بار با نگاه سنگیش بهم زل می زنه...

                 دلم می خواد بمیرم!


سخته... خیلی.

نمی دونم چه کنم. دوباره چند روز قبل دعوامون شد. بعدش بهم گفت من عمرا نمیام تو اوج دعوا ببوسمت و بهت محبت کنم و این دقیقا همون چیزیه که داره منو نابود می کنه. این که این مرد بلد نیست با یه کلمه نرم آتش منو خاموش کنه. این که دائم سر به سرم می ذاره...


امان از درد

امان از این بغض...

مهمونی

سلام.

من فقط چند ماهه که زایمان کردم، اما تا الان همیشه تلاش کردم دخترک بی نهایت مرتب و تمیز باشه. خصوصا سعی می کنم وقتی همسر میاد آراسته باشه. لباسش مرتب و ست باشه و تازه گاهی از عطر خودش که مخصوص نوزادان هست هم بهش می زنم نمی دونم اثر این کارای من چیه، اما همسر به شدت به دخترک علاقه داره. خدا می دونه من چقدر لذت می برم از اشتیاقی که توی نگاهش هست برای بغل کردن و بازی با دخترک. امیدوارم مستدام باشه.


دعوت شده بودیم به یه مهمونی از طرف همسر. شلوغ بود و بچه بی قراری می کرد. در نتیجه من رفتم یه گوشه خلوت، تنها. 

خب بخاطر بچه ناچار بودم اما به نظرم درستش این بود که همسر برای من احترام بیشتری قائل می شد و بهم سر می زد... . کمی دلم گرفت. خیلی فکر کردم که رفتار درست چیه، دلم نمی خواست ناراحتی پیش بیاد اما بر خلاف قبل اصلا هم بنا ندارم الکی کوتاه بیام چون زیاد از این کارا کردم و نتیجه خوبی نداشت.

خلاصه، همسر که اومد توی راه کمی دلخوریم رو نشون دادم. گفتم چرا ناراحتم. اما وقتی رسیدیم خونه به کل عادی شدم. برام مهم این بود که یه تذکری داده باشم...

شب موقع خواب هنوز دلم پر بود! و این جور مواقع معمولا بینمون با کوچکترین حرفی ناراحتی پیش میاد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که من الان کمک می خوام و دست به دامن امام عصر شدم. گفتم آقا، من امشبم رو به دستان پر مهر شما می سپارم...

شاید برای خیلی ها خصوصا اونایی که توی دوران عاشقانه اول زندگی هستن اینا خنده دار باشه، اما باور کنید مدیریت روابط سخته. بیخود نیست که توی روایات گفتن جهاد زن خوب شوهر داری کردنه.

خلاصه، نفهمیدم چی شد که حرف زدیم و کشیده شد به شوخی و خنده و من با یه لبخند پت و پهن!! شب بخیر گفتم...

خدایا! ممنون که با وجود همه بزرگیت برای کوچکترین خواسته های ما هم اجابتت نزدیکه. و ممنون بابت سروران گرانقدری که برای ما بعنوان واسطه و حلال مشکلات قرار دادی.

باز هم تغییر!

نمی شه. اصلا جور نمی شه که من یه برنامه بریزم و ادامه اش بدم. 

ناگهانی قرار شده برای یه پروژه 2 ماهه وقت بذارم که اگه نتیجه بده خیلی خوب میشه.

دعا کنید...


همچنان دارم تلاش می کنم. سعی می کنم در طول روز اغلب کارها رو برای خدا انجام بدم. تازه بهش یادآوری هم می کنم!!!

به لطف خدا 3 روزه توفیق داشتم نماز شب بخونم. یه احساس سبکی خوبی بهم می ده. 


الان وقت ندارم برای بیشتر نوشتن.