هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

مهمونی

سلام.

من فقط چند ماهه که زایمان کردم، اما تا الان همیشه تلاش کردم دخترک بی نهایت مرتب و تمیز باشه. خصوصا سعی می کنم وقتی همسر میاد آراسته باشه. لباسش مرتب و ست باشه و تازه گاهی از عطر خودش که مخصوص نوزادان هست هم بهش می زنم نمی دونم اثر این کارای من چیه، اما همسر به شدت به دخترک علاقه داره. خدا می دونه من چقدر لذت می برم از اشتیاقی که توی نگاهش هست برای بغل کردن و بازی با دخترک. امیدوارم مستدام باشه.


دعوت شده بودیم به یه مهمونی از طرف همسر. شلوغ بود و بچه بی قراری می کرد. در نتیجه من رفتم یه گوشه خلوت، تنها. 

خب بخاطر بچه ناچار بودم اما به نظرم درستش این بود که همسر برای من احترام بیشتری قائل می شد و بهم سر می زد... . کمی دلم گرفت. خیلی فکر کردم که رفتار درست چیه، دلم نمی خواست ناراحتی پیش بیاد اما بر خلاف قبل اصلا هم بنا ندارم الکی کوتاه بیام چون زیاد از این کارا کردم و نتیجه خوبی نداشت.

خلاصه، همسر که اومد توی راه کمی دلخوریم رو نشون دادم. گفتم چرا ناراحتم. اما وقتی رسیدیم خونه به کل عادی شدم. برام مهم این بود که یه تذکری داده باشم...

شب موقع خواب هنوز دلم پر بود! و این جور مواقع معمولا بینمون با کوچکترین حرفی ناراحتی پیش میاد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که من الان کمک می خوام و دست به دامن امام عصر شدم. گفتم آقا، من امشبم رو به دستان پر مهر شما می سپارم...

شاید برای خیلی ها خصوصا اونایی که توی دوران عاشقانه اول زندگی هستن اینا خنده دار باشه، اما باور کنید مدیریت روابط سخته. بیخود نیست که توی روایات گفتن جهاد زن خوب شوهر داری کردنه.

خلاصه، نفهمیدم چی شد که حرف زدیم و کشیده شد به شوخی و خنده و من با یه لبخند پت و پهن!! شب بخیر گفتم...

خدایا! ممنون که با وجود همه بزرگیت برای کوچکترین خواسته های ما هم اجابتت نزدیکه. و ممنون بابت سروران گرانقدری که برای ما بعنوان واسطه و حلال مشکلات قرار دادی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد