هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

امروز به اجبار!

من هنوز هیچ کدوم از تصمیماتم رو نتونستم عملی کنم...

نمی دونم چه بلایی به سرم اومده که اینقدر اراده ام ضعیف شده. می گن روزه گرفتن اراده رو قوی می کنه اما خب من به خاطر شیردهی نمی تونم روزه هم بگیرم!


اما الان یهو یه فکری به نظرم رسید...

برنامه های کلی و طولانی مدت که نتیجه نداد. بیام خیلی خیلی کوتاه مدت فکر کنم. مثلا از الان تا شب.


امروز به اجبار این کارها رو انجام میدم، ببینم شب چه احساسی خواهم داشت:

1. مرتب کردن خونه با گردگیری

2. اتوی لباس ها

3. رسیدگی به ظاهرم

4. 4 صفحه ترجمه

5. کارای دخترکم


الهی به امید تو.


به نظرتون من چه جایزه ای می تونم برای خودم تعریف کنم که برام انگیزه ایجاد کنه؟

از این به بعد تلاش کنم بعد از نماز صبح بیدار بمونم 

کارامو تند تند انجام بدم: خونه، بی بی عزززیزم، ورزش، خوشگلاسیون:)


باید و باید هر روز مطالعه کنم

باید دست بکشم از خوردن اضافه

باید نماز هام رو با آرامش بخونم

کارای عقب افتاده...


شاید وقت زیادی نمونده باشه تا دم رفتن

هر روز بدتر

خیلی خسته ام

خیلی از خودم بدم میاد

چقدر خوبه که اینجا کسی نمیاد و حداقل خیالم راحته که به بقیه انرژی منفی نمی دم

در استانه سی سالگی هستم اما هیییچ چیزم شبیه اونی که می خوام نیست!

تنبل شدم

اراده ام به شدت ضعیف شده

بد اخلاق و عصبی

شلخته...

اوووففففففف


خدایا کمک کن از این باتلاق خودم رو بکشم بیرون


نمی خوام بمیرم و این باشم

نمی خوام برای دخترکم اینجور مادری باشم

نمیییییی خواااااااااااامممممممممم


مدام وقتم رو صرف کارایی می کنم که هیچ فایده ای نداره... خوندن وبلاگ های روزانه نویس ها... دیدن تی وی... خوردن...


درحالیکه کار خونم مونده... کار ترجمه ام مونده.... برای دخترکم مطالعه نکردم... سر و وضعم آشفته است...


دلم برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سر فریاد...

شلوغ

سرم خیلی شلوغه این روزا...

علاوه بر این کمی هم مریض شده بودم.

امیدوارم دوباره به روزهای پر انرژی برگردم و بر این احساسات منفی غلبه کنم.



پ.ن. جای ساره بانو خالی. باید برم مجددا توصیه هاش رو بخونم.

چهارشنبه

دیروز حدود 1.5 ساعت وقت گذاشتم و خونه رو مرتب و گردگیری کردم. البته بجز اتاق دخترک چون خواب بود و ترسیدم سر و صدا درست بشه. بعدش هم شام درست کردم و فرنی دخترک رو و دیگه همسر اومد. با هم میوده و شام خوردیم. حدود 8 دیگه خیلی خسته بودم، گفتم نیم ساعت می خوابم. بیدار که شدم ضعف شدیدی داشتم و دلم شیرینی می خواست و همسر در یک اقدام بسیار لذت بخش رفت و خرید! خیلی چسبید اما خب حسابی رژیمم خراب شد... باید دوباره کمی جدی  بشم توی رژیم. سرعت کاهش وزنم خیییییییلی کم شده.


خدایا شکرت بابت همه چیز.

برم که خیلی کار دارم. امروز باید جارو کنم، اتاق دخترک رو درست کنم و چندبار لباسشویی روشن کنم...

بعد هم بشینم سر کارای ترجمه و اینا.