هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

هر روز بهتر ...

زندگی...کار...درس...مطالعه...

مذاکرات

نشستم مفصل با همسر صحبت کردم. تقریباهمه حرفها و ناراحتی هام رو گفتم. اگرچه در حین همین حرف ها هم چند بار با رفتارش منو تحقیر کرد اما در کل خوب بود. به هم قول دادیم تمام تلاشمون رو برای اصلاح رفتارمون بگیریم.


یه چیز جالبی که هست اینه که از نظر چیزای ظاهری من از همسر بالاتر هستم: تحصیلات، سطح خانواده، اطرافیان و ... . البته نه این که اختلاف چشمگیری وجود داشته باشه اما خب خودش هم بارها به این مسئله اشاره کرده. 

اما علیرغم اینها در رفتار روزمره دلش می خواد از موضع قدرت برخورد کنه. من با این مشکلی ندارم و به نظرم درستش همینه که مرد توی خونه جایگاه بالایی داشته باشه. اما خب راه بدی رو در پیش  می گیره. قدرت به نظرم از بزرگ منشی میاد نه از تحقر کردن و آسیب زدن به دیگران!

خدایا دستم رو بگیر.

اشتباه

احساس منفی من اشتباه بود و تنا ثمره اش این بود که من یه نصف روز خیال بافی منفی کردم.

خدایا منو ببخش.

لطف حق

به توصیه کامنت پست های قبل، فکر کردم شاید بد نباشه یه بار دیگه به وبلاگ رضوان سر بزنم و از نوشته هاش کمک بگیرم. شروع کردم از آرشیو به خوندن تا رسیدم به جایی که از روزی گفته بود که همسرش با یه دسته گل نرگس اومده بود خونه... و چه احساس خوبی داشت از اینکه ممکنه در مسیر بهتر شدن شیرینی هایی هم باشه.

اون لحظه دلم گرفت و از خدا خواستم به منم کمک کنه برای رضای خودش روابط رو بهتر کنم. باورش برام سخت بود که همسر شب برام یه مکمل گرفته بود که چند وقتی بود لازم داشتم!! سابقه نداشت اینجوری به صورت خودجوش از این کارها بکنه. بعد از افطاری هم یه چیزی که دوست داشتم رو خرید و خوردیم... . باورش برام سخته که خدا بهم چنین لطفی داشته که در قدم اول برام نشونه هایی بذاره.

تو راه که بودیم مادر همسر تماس گرفت و حرفایی بهش زد که خیلی دلم شکست و بیشتر مهمونی داشتم بهشون فکر می کردم. وقتی رفتم برای نماز دیدم همسر هم اونجاست. فکر کردم درباره اش حرف بزنیم... بعد همون وسط نماز از خدا خواستم حرفی رو که به صلاحمه به زبونم بیاره. جالب بود که بعد از نماز یه نفر با ما همراه شد و نشد حرف بزنیم. چه خوب هم شد اتفاقا، باز هم ممنونم خدا.


اما هنوز افکار منفی داره توی ذهنم می چرخه. ذهن بدبینم میگه اینا همش برای این بوده که امروز بره دنبال کاری که مادرش می خواد و منو بپیچونه اما جای اعتراضی هم نباشه. چرا من اینقدر منفی باف شدم؟ اصلا دلم نمی خواد امشب من سر اذان تنها باشم و همسر  اونجا. دلم می خواد تو مهمونی ها یا با هم بریم یا نریم، مگر اینکه همزمان به 2 تا مهمونی دعوت شده باشیم.

اینم بگم که من با مادر ایشون اصلا تا الان مشکلی نداشتم و پیش نیومده که بینمون حرفی چیزی باشه. اما گاهی با رفتارشون دل منو می شکنن که خب سعی می کنم متوجه نشن و فقط گاهی به همسر می گم. این کار درستیه آیا؟

افکار من

بالاخره دخترم خوابید. طفلک امروز درد داشت و نمی تونست آروم باشه. الان در سکوت خونه منم و افکاری که ولم نمی کنن...

1. چقدر تنهایی بده.

2. چقدر بده که یه سری روابط داره برای همه عادی میشه.

3. چه طوری باید نشاط رو به این زندگی برگردوند؟

4. چقدر زندگی با بی اعتمادی و شک بده.

5. چرا 2 تا شخصیت متفاوت از همسر توی ذهن من هست؟

6. متنفرم از همکارای جدیدش که باعث شدن خیلی رفتاراش تغییر کنه. می ارزه این رفاه نسبی مادی به این همه تغییر: بددهنی، عصبی شدن، سردی روابط و ... .


خدایا... این چشمه اشک کی قراره خشک بشه؟!

سکوت

این روزا یه سرمای عجیبی توی وجودم رخنه کرده. به شدت نسبت به همسر بی تفاوت شدم. قبلا هر اتفاقی که می افتاد رو با هیجان برای تعریف می کردم، وقتی هم یه چیزی بود که قول داده بودم بهش نگم پدرم در می اومد. اما جدیدا سر همون یکی دو جمله اول احساس می کنم بهتره ادامه ندم. اخیرا زیاد پیش میاد که توی یه مسیر از اول تا آخرش ساکتیم. این کم حرفی رو همسر از اول داشت و هیچ وقت بهتر نشد که نشد. حالا این به کنار. مشکل اصلی النجاست که اصلا اصلا شنونده خوبی نیست. اغلب وقتی حرف می زنم داره در و دیوار رو نگاه می کنه... خیلی پیش میاد که سوالی می پرسم و جواب نمی ده، یا مثلا یه جوری رفتار می کنه که انگار نشنیده اصلا.  این مسئله به شدت برای من عذاب آور شده. و همین باعث شده که دیگه هیچ شور و شوقی برای هم صحبت شدن باهاش نداشته باشم. 

جدیدا هم که بی تفاوتی هاش خیلی بیشتر شده. اگه بهش بگم جاییم درد می کنه عکس العملش مثل اینه که گفته باشم الان روز هست نه شب. با خودم قرار گذاشتم تا جایی که می تونم دردهام رو ازش پنهان کنم. شما بودین چی کار می کردین؟

***

ان مطلب رو چند روز قبل نوشته بودم اما الان دیدم منتشر نشده. چرا؟!